محل تبلیغات شما



حکایت ماه:

سه پند گنجشک

حکایت کرده اند که مردى در بازار دمشق، گنجشکى زیبا، به یک درهم خرید تا به منزل آورد و فرزندانش با آن بازى کنند. در بین راه، گنجشک به سخن آمد و به مرد گفت: در من سودی براى تو نیست. درصورتی که مرا ازاد کنى، تو را سه پند مى گویم که هر یک، مانند گنجى است. دو پند را وقتى در دست تو اسیرم مى گویم و نصیحت سوم را، وقتى آزادم کردى و بر شاخ درختى نشستم، مى گویم. مرد با خود اندیشید که سه پند از پرنده اى که همه جا را دیده و همه چیز را از بالا نگریسته است، به یک درهم مى ارزد. پذیرفت و به گنجشک گفت: پندهایت را بگو.»
گنجشک گفت: پند نخست آن است که درصورتی که نعمتى را از کف دادى، اندوه مخور و ناراحت مباش برای این که درصورتی که آن نعمت، حقیقتاً و دائماً از آن تو بود، هیچگاه زائل نمى شد. ديگر آن که درصورتی که کسى با تو سخن محال و غیر ممکن گفت به آن سخن اصلاً توجه نکن و از آن درگذر.»
مرد، وقتی این دو موعظه را شنید، گنجشک را ازاد کرد. پرنده کوچک پر کشید و بر درختى نشست. زیرا خود را ازاد و رها مشاهده کرد، خنده اى کرد. مرد گفت: پند سوم را بگو!»
گنجشک گفت: پند چیست! ؟ اى مرد ساده، ضرر کردى. در شکم من دو گوهر است که هر یک بیست مثقال وزن دارد. تو را فریفتم تا از دستت آزاد شوم. درصورتی که مى دانستى که چه گوهرهایى پیش من است به هیچگاه  مرا آزاد نمى کردى.»
مرد، از شدت غضب و حسرت، نمى دانست که چه کند. دست بر دست مى مالید و گنجشک را فحش مى داد. یک دفعه رو به گنجشک کرد و گفت: حال که مرا از آن گوهرها محروم کردى، اقلاً آخرین پندت را بگو.»
گنجشک خاطرنشان کرد: مرد احمق! با تو گفتم که درصورتی که نعمتى را از کف دادى، ناراحتی نشو، ولی اکنون تو غمگینى که چرا مرا از دست داده اى. همچنین گفتم که سخن محال و غیر ممکن را نپذیر ولی تو هم اکنون پذیرفتى که در شکم من گوهرهایى است که چهل مثقال وزن دارد. آخر من خود چند مثقالم که چهل مثقال گوهر با خود حمل کنم! ؟ پس تو سزاوار آن دو موعظه نبودى و نصیحت سوم را هم با تو نمى گویم که قدر آن نخواهى دانست. این را گفت و در هوا ناپدید شد.»


داستان ماه:

آخرین دونده

در سال ۱۹۶۸ مسابقات المپیک در شهر مکزییتی برگزار شد. مسابقه دوی ماراتن لحظات آخر را سپری می کند. نفر اول، یک دونده از اتیوپی، از خط پایان می گذرد. در همین حال دوندگان بعدی از راه می رسند و از خط پایان می گذرند.

مراسم اهدای جوایز برگزار می شود و جمعیت هم آرام آرام استادیوم را ترک می کنند اما بلند گوی استادیوم اعلام می کند که هنوز یک دونده دیگر باقی مانده و از خط پایان نگذشته است. چند هزار نفر در استادیوم باقی می مانند و انتظار رسیدن نفر آخر را می کشند. مدتی بعد اعلام می شود که او دونده‌ای از تانزانیا به نام جان استفن آکواری است که در اوایل مسابقه افتاده است و زانویش آسیب دیده است.

ساعت ۴۵: ۶ عصر است و بیش از یک ساعت از زمان عبور نفر اول از خط پایان می گذرد. دونده ای تنها، لنگ لنگان با پای زخمی و بانداژ شده وارد استادیوم می شود. با ورود او به استادیوم، جمعیت حاضر از جا بر می خیزند و با کف زدن و با صدایی بلند او را تشویق می کنند انگار که او برنده مسابقه است! او از خط پایان می گذرد. خبرنگاری به او نزدیک می شود و از او می پرسد: چرا با این درد و جراحت و در شرایطی که نفر آخر بودید و شانسی برای برنده شدن نداشتید از ادامه مسابقه منصرف نشدید؟»

آکواری می گوید: من فکر نمی کنم شما درک کنید. مردم کشورم مرا ۹۰۰۰ مایل تا مکزیکو سیتی نفرستاده اند که فقط مسابقه را شروع کنم. آنها مرا فرستاده اند که مسابقه را به پایان برسانم.»نام نفر اول مسابقه دوی ماراتن، دونده اتیوپیایی برنده مدال طلای مسابقه، چیست؟ احتمالاً به جز مستندات نتایج مسابقه المپیک سال ۱۹۶۸، در جای دیگری ثبت نشده است و با جستجو در اخبار و اینترنت هم، آن را نخواهید یافت.

برنده مسابقه کیست؟ جان استفن آکواری. چرا؟ زیرا او ارزشی را به ما یادآور می شود که خیلی ارزشمندتر و تحسین برانگیزتر از چیزی مانند نفر اول شدن است؛ پشتکار و استقامت.او درس بزرگی به ما می آموزد و آن اصالت حرکت، مستقل از نتیجه است. او یک لحظه به این فکر نمی کند که نفر آخر است و شانسی برای نفر دوم یا سوم شدن هم ندارد.


شعر ماه:

یار همدم - شاه نعمت اله ولی

 

عمر خوش باشد ولی با یار همدم خوشتر است

یک دمی با همدمی از ملک عالم خوشتر است

درد دل داریم و درد دل دوای درد ماست

گرچه دل ریشیم زخم او ز مرهم خوشتر است

مجلس عشقست و رندان مست و ساقی در حضور

این چنین خوش مجلسی از صحبت جم خوشتر است

یک دمی با همدمی و گوشهٔ میخانه ای

ازحیات جاودان می دان که آن دم خوشتر است

جان و جانان هر دو سرمستند و با هم روبرو

جمع این یاران اگر باشند باهم خوشتر است

نور چشم ماست او بنشسته خوش بر جای خود

خلوت و جای خوشی با یار محرم خوشتر است

نعمت الله سرخوش است از ذوق می گوید سخن

هرچه گوید خوش بود والله اعلم خوشتر است

 

شاعر ماه:

شاه نعمت‌الله ولی (نام کامل: سید نورالدین نعمت‌الله بن محمد بن کمال‌الدین یحیی کوه بنانی کرمانی) معروف به سید نورالدین شاه نعمت‌الله ولی ماهانی کرمانی(۷۳۰، ۷۳۱–۸۳۲، ۸۳۴)، صوفی بزرگ و عارفِ ایرانی بود. سلسله نعمت‌اللهی منسوب به اوست.

شاه نعمت‌الله از اقطاب و عرفای سدهٔ هشتم و نهم هجری است که طریقتی جدید در تصوف ایجاد کرد و پیروان سایر طریقت‌ها را نیز تحت تأثیر خود قرار داد. او از جمله شعرای تصوف ایران و قطب دراویش نعمت‌اللهی است. او در طریقهٔ تصوف مؤسس سلسلهٔ مشهور نعمت‌اللهی است و در راه طریقت و سیر و سلوک مقامی بلند داشته‌است.

شاه نعمت‌الله ولی به سال ۷۳۱ هجری قمری متولد شد. او فرزندِ میر عبدالله ولی از بزرگان عرب بوده‌است. نسبتِ او با نوزده نسل از طریق جعفر صادق، به محمد می‌رسد. ولادت او را برخی در شهر حلب عنوان کرده‌اند و عده‌ای از مورخین نیز وی را متولد کوهبنان در کرمان می‌دانند. از نوادگان او در حال حاضر با نام شاه نعمت‌الهی یاد می‌شود.

او در سن ۵ سالگی با تصوف و عرفان آشنا شد و پدرش میر عبدالله، او را به مجالس صوفیه می‌برد. شهر حلب در آن زمان مرکز مکتب وحدت وجودی ابن عربی بود. شاه نعمت‌الله از این فرصت استفاده کرده و در حلب در خدمتِ محیی‌الدین ابن عربی قرار گرفت و از مکتب و عرفان او بهره برد. شاه نعمت‌الله برای پیشرفت در علوم و فراگیری بیشتر علوم دینی به شیراز سفر کرد. شهر شیراز در آن زمان از مراکز اصلی دروس فقه و مذاهب سنّی بود، اگر چه شاه نعمت‌الله شیعه بود و اشعار بسیاری در دیوانش بر این مطلب گواهی می‌دهد. شاه نعمت‌الله برای یافتن مرشد و مراد خود به این سو و آن سو و در خدمت شیوخ و مشایخ زیادی قدم برداشت.

شاه نعمت‌الله علوم مقدماتی را نزد شیخ رکن‌الدین شیرازی تحصیل کرده و علم بلاغت را خدمت شیخ شمس‌الدین مکی و حکمت را نزد سید جلال‌الدین خوارزمی و اصول و فقه را نزد قاضی عضدالدین ایجی آموخت و چون علوم ظاهری طبع او را قانع نمی‌کرد سال‌ها به ریاضت و تصفیه و تزکیه باطن مشغول گردید و در پی مراد به سیر و سفر پرداخت تا عاقبت به مکه مشرف شد و از دست شیخ عبدالله یافعی یکی از عرفای عصر خویش خرقه پوشید و به مراد خویش نایل آمد و دست ارادت بدو داد، چنان‌که در اشعار خود که از او یاد کرده‌است:

شیخ ما در حرم مرح قطب وقت و یگانه عالم
ز دمش مرده می‌شدی زنده نفسش همچو عیسی مریم
نعمت‌الله مرید حضرت اوست شیخ عبدالله‌است او فافهم

شاه نعمت‌الله، به سیر و سفر در ممالک مصر و حجاز و ترکستان و ایران پرداخت و به نشر عرفان و تصوف همت گمارد. او بیست و چهار ساله بود که در مکه با شیخ عفیف‌الدین یافعی دیدار کرد. شیخ یافعی از عرفای بزرگ و با عظمت آن دوران به‌شمار می‌آمد. شیخ یافعی به سلسله‌های طریقت شاذلیه و قادریه متصل می‌شد. شاه نعمت‌الله هفت سال را با شیخ عارف سپری کرد و از او علوم و دانش‌های معنوی زیادی آموخت. شاه نعمت‌الله بعد از آن به مصر رفت و در آنجا به سوی جهان فرهنگ ایرانی روی آورد. وی در بازگشت به ایران پس از ازدواج با نوهٔ دختریِ میر حسینی هروی، به‌سوی کوهبنان کرمان عزیمت کرد و در آنجا به ریاضت طویل‌المدتی پرداخت که مکان مورد نظر بنام تخت امیر معروف است. در طول این مدت، افراد بسیاری در نزد او به تحصیل علوم و معارف صوفیه پرداختند و از محضر ایشان کسب فیض نمودند.

سلسله نعمت‌اللهی، منسوب به شاه نعمت‌الله ولی از عرفای بزرگ ایران و اسلام است.

شاه نعمت‌الله ولی دارای دیوانی است که مشتمل بر قصاید و غزلیات و ترجیعات و مثنویات و قطعات و دوبیتی‌ها و رباعیات است که از لحاظ ادبی متوسط به‌شمار می‌رود.

کلیات اشعار وی به کوشش دکتر جواد نوربخش در یازده نوبت در ایران منتشر گردیده‌است. در مقدمه کلیات، ۷ نسخه خطی (کتابخانه ملک - شماره ۵۲۹۸؛ کتابخانه مجلس - ش ۱۳۵۴۹؛ کتابخانه مرکزی دانشگاه - ش ۵۱۰۹؛ آستان قدس رضوی -ش ۴۶۷۹؛ خانقاه نعمت‌اللهی در تهران - قرن دهم هجری؛ نسخه آقای روح الامینی ۱۲۶۲ ه‍.ق نسخه آقای ترقی ۹۹۶ ه‍. ق) و یک نسخه چاپ سنگی منابع تصحیح این کلیات ذکر شده‌است.

دیوان اشعار او شامل ۱۵۱۴۲ بیت غزل، قصیده، مثنوی، قطعه، ترکیب بند، مستزاد، رباعی، دوبیتی و مفرد با تصحیح عزیزالله علیزاده در نشر فردوس در تهران در سال ۱۳۹۳ در ۱۲۱۶ صفحه منتشر شده‌است.

تأکید بر حضور در اجتماع

از جمله توصیه‌ها و سفارش‌های شاه نعمت‌الله ولی به مریدان خود این بود که برای تصفیه دل و تزکیه نفس باید در خدمت خلق باشید و در خدمت به مردم کوتاهی نکنید و در اجتماع حاضر باشید. از همین نکته می‌توان استنتاج کرد که او مردم را از رهبانیت و گوشه‌گیری و بی‌میلی پرهیز می‌دهد و به خدمت خلق و حضور در اجتماع دعوت می‌کند و البته بیان می‌دارد که دل به دنیا و مادیات آن نبندید و خود را برای سفر آخرت آماده کنید:

ذکر حق ای یار من بسیار کن گر توانی کار کن در کارکن

اهتمام به کار کردن

عبدالرزاق کرمانی در بیان اعتقاد شاه نعمت‌الله به کشاورزی می‌نویسد: آن حضرت میل تمام به اقسام زراعت داشتند» و خود هر از گاهی به کار زراعت می‌پرداختند. بر خلاف بسیاری از سران مذهبی دنیاگریز در فرقه‌های دیگر، شاه ولی برحضور در اجتماع مشغول شدن به کار و دوری از تنبلی تأکید داشت. البته این صرفاً یک دستور اخلاقی نبود بلکه این خود بخشی از برنامه‌های او برای پرورش معنوی مریدان خود بود.

در کربلا

یکی از مناطقی که شاه نعمت‌الله ولی برای ریاضت خویش انتخاب نموده بود کربلا است. وی گاهی اربعین‌های ریاضتی خود را در حرم حسین بن علی انجام می‌داد. مثلاً در اواخر قرن هشتم یک اعتکاف اربعینی در حرم حسین در کنار قتلگاه داشت و شب‌ها را به عبادت و روزها را به روزه می‌گذراند.

آثار

از آثار وی علاوه بر دیوان شعر باید به این موارد اشاره نمود: نصیحت ملوک» و نکات صغیر» و شرح گلشن راز» و معرفت نفس» و مهدیة» و برزخیة» و أمانت» و شرح فاتحة» و شرح اخلاص» و منهاج المسلمین» و هدایت» و مکاشفة» و فیوضات» وغیرها.

شاه ولی و کشف سیارات منظومه شمسی به ترتیب

مدارک نشان می‌دهد که در زمان شاه نعمت‌الله ولی از شاعران و منجمان ایرانی (۱۳۳۰–۱۴۳۱ میلادی) به ترتیب سیاره‌ها در منظومه شمسی آگاه بوده‌است که می‌توان به بیت زیر از اشعار شاه نعمت‌الله اشاره کرد: چون زحل پس مشتری، مریخ و آنگه آفتاب / باز زهره با عطارد ماه خوش سیما بود. در اینجا شاعر ترتیب زحل، مشتری، مریخ، زمین (سیاره آفتاب)، زهره و عطارد را به درستی اشاره کرده‌است.

شاه ولی و حافظ

گویند روزی شاه ولی سنگ پاره یی از زمین برداشته و به درویشی داد و فرمود که این سنگ را نزد جوهری برده و بپرس که قیمت این سنگ چنداست؟ چون قیمت معلوم کنی از جوهری گرفته و آن را بازآور چون درویش آن سنگ را به نظر جوهری بُرد، جوهری پاره‌ای لعل دید که در عمرِ خود مثل آن لعل ندیده بود. قیمت آن لعل را هزار درم گفت. درویش سنگ را بازگرفته به خدمت شاه بازآورد. آن حضرت فرمود تا آن سنگِ لعل شده را صلایه نمود شربت ساخت و هر درویشی را قطره یی چشانید و فرمود:

ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم صد درد را به گوشهٔ چشمی دوا کنیم
درحبسِ صورتیم و چنین شاد و خرّمیم بنگر که در سراچهٔ معنی چه‌ها کنیم
رندانِ لاابالی و مستانِ سرخوشیم هشیار را به مجلسِ خود کی رها کنیم
موجِ محیط و گوهرِ دریای عزتیم ما میل دل به آب و گِل، آخر چرا کنیم
در دیده رویِ ساقی و در دست جامِ می باری بگو که گوش به عاقل چرا کنیم
ما را نَفَس چو از دمِ عشق است لاجرم بیگانه را به یک‌نفسی آشنا کنیم
از خود برآ و در صفِ اصحابِ ما خرام تا سیدانه روی دلت با خدا کنیم

این شرح کرامات و این اشعار منتشر می‌شد و حافظ نیز آن را شنید. حافظ که مردی دانشمند و عارفی پاک نهاد بود این غزل را ساخت و پرداخت:

آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند آیا بود که گوشهٔ چشمی به ما کنند؟
دردم نهفته بِه ز طبیبانِ مدّعی باشد که از خزانهٔ غیبم دوا کنند

سرانجام وی به سال ۸۳۲ (به روایتی ۸۳۴) در ماهان کرمان درگذشت و شمس الدین ابراهیم بمی، پدر سیدطاهرالدین بمی، عارف نامیِ هم‌عصر شاه نعمت‌الله، از بم آمد و بر پیکر شاه ولی نماز خواند. مدتِ زندگانیِ شاه نعمت‌الله ولی ۱۰۴ سال ذکر شده‌است و خود او تا ۹۷ سالگیِ خود را بیان داشته‌است:

نود و هفت سال عمر خوشی بنده را داد حیّ پاینده

پیکر وی در آرامگاه شاه نعمت‌الله‌ولی در شهر ماهان به خاک سپرده شده‌است.


دانستنی ماه:

روزگار مکتبخانه و ملا

در روزگاران قدیم دانش آموزان با تشکچه ای زیر بغل به مکتب می رفتند، اما حالا هر دانش آموز لپ تاپی در کوله دارد.

با پیشرفت تکنولوژی و روی کار آمدن شیوه های جدید آموزشی، نحوه مدرسه رفتن، درس خواندن و استفاده از وسایل کمک آموزشی تغییر پیدا کرده و مدارس و دانش آموزان امروزی تفاوت های بسیاری با مکتبخانه های قدیم و حتی مدارس قدیم و شاگردان آنها که پایه های مدارس امروزی هستند، دارند.

این روزها اگر چه میان مکتبخانه و مدرسه فاصله زیادی وجود دارد و این فاصله ماهیت این دو را به کلی از هم جدا می کند، اما ریشه های مدرسه های امروزی را می توان به شکلی در مکتبخانه های از یاد رفته دیروز یافت؛ مکتبخانه هایی که تا ۳ نسل پیش تنها کانون آموزش اجتماعی بودند.

در گذشته مکتبخانه به نخستین محل آموزش و تربیت گفته می شد و مدیر آن را معلم، مکتبدار، ادیب، ملا یا می نامیدند. مکتبخانه ها در دوران نه چندان دور در ولایت ها، قصبه ها و حتی آبادی های دورافتاده برقرار بودند. این کانون های عجیب و در عین حال جالب برای خود، آیین ویژه ای داشتند و در برخی مناطق مسجد نامیده می شدند و در هر جایی همانند گوشه یک مسجد قدیمی و کوچک یا کنج حیاط یک خانه می توانستند پیدایش یابند. مکتبخانه ها از وسایل و امکانات تحصیلی، فقط فضای مسقفی داشتند که شاگردان را از گرما، سرما، باد و باران حفظ می کرد و چند حصیر یا نمد کهنه کف مکتبخانه را می پوشاند. مکتبدار برای تدریس معمولاً شهریه ای نمی گرفت، چرا که از دید اعتقادی، گرفتن دستمزد برای تدریس مردود بود و تنها مکتبداری که سمت یا عنوان مذهبی نداشت از این قاعده مستثنی بود و نیاز های معیشتی او از راه مکتبداری فراهم می شد. وسایل تحصیلی آن زمان بسیار ساده بود. هرکس که قصد تحصیل داشت، باید تشکچه می آورد و جای مناسبی را در مکتب آماده نشستن می کرد و همین که ساعت تعطیلی می رسید، هرکس تشکچه را همراه خود به خانه برمی گرداند. افزون بر این دانش آموزان خورجین کوچکی نیز از نوع جاجیم می آوردند و کتاب، قلمدان و غذای خود را در آن جای می دادند.

در فصل زمستان به نوبت، سوخت مکتب را یکی از شاگردان تأمین می کرد. گاهی اوقات که توافقی نبود هرکس منقل کوچکی مملو از آتش به همراه خود می آورد و از گرمای آن بهره می گرفت. آن روزها برای گرم کردن مکتب بیشتر بخاری دیواری متداول بود و در انتهای محل مکتب قرار داشت.در آن زمان شیوه آموزش در مکتبخانه ها انفرادی بود. شاگردان مکتبخانه تابستان در حیاط و زمستان در اتاق بر تشکچه ای که از خانه می آوردند، می نشستند و رحل یا لوح در پیش می گرفتند. لوح یا رحل صفحه ای فی بود که با مرکب یا جوهر روی آن نوشته و سپس آن را می شستند.

هنگام درس دادن مکتبدار یا ملا داخل مکتبخانه بر سکویی می نشست و ترکه ای در دست و گاهی قلیانی زیر لب داشت. نخست شاگردان بزرگ تر جلو می آمدند، درس را از ملا می گرفتند و سپس آنان مأمور آموزش به دیگران می شدند. هر کودک پس از گرفتن درس، وظیفه داشت بر جای خود بنشیند و درس خود را یکسره با صدای بلند بخواند و تکرار کند، به گونه ای که در مکتبخانه پیوسته صدای شاگردان بلند و با هم آمیخته و با حرکت متفاوت بدن آنها همراه بود. زیرا ملای مکتب معتقد بود بلند خواندن درس باعث می شود نخست شاگرد تلفظ کردن کلمه ها را فرا بگیرد، سخن گفتن بیاموزد و به اصطلاح زبان باز کند و دوم آن که حواس خود را متوجه و متمرکز درس کند. از برکردن، مهم ترین روش یاد گرفتن بود و ذوق و استعداد شاگرد و به طور کلی فهمیدن و فکر کردن مورد توجه نبود. در مکتبخانه های قدیم خط زیبا اعم از درشت یا ریز که اولی به نام مشق و دومی به نام کتابت مرسوم بود، ملاک و معیاربرداشت تحصیلی بود. هرکس در هر مقطع تحصیلی خط خوبی نداشت مورد توجه واقع نمی شد. در واقع خط خوب پوششی مناسب برای بی دانشی بود.

در آن زمان آنچه می نوشتند با قلم نی و مرکب سیاه بود. سر قلم فی و مرکب های رنگی بویژه مرکبی که از جوهر گرفته بودند نه تنها مردود بود، بلکه اگر دانش آموزی از چنین وسایلی استفاده می کرد، تنبیه جانانه ای را به رایگان می خرید. نوشتن هر مطلب در آغاز روی زانوی راست صورت می گرفت و دانش آموز زمانی به اوج کمال خود می رسید که می توانست ایستاده، قلمدان و دوات را در شال کمر خود گذارد و بی آن که قلم خوردگی پیدا شود، بدون پیش نویسی کتابت کند و قواعد و نظم سطور نوشته را نیز به نحو مطلوب و به اصطلاح آن روز من البدو و الی ام رعایت کرده باشد. آنگاه بود که نویسنده از دید تحصیلی در درجه عالی قرار داشت و عنوان میرزا می گرفت.


ضرب المثل ماه:

به هزار و یک دلیل

 

کاربرد ضرب المثل:

ضرب المثل به هزار و یک دلیل به افرادی گفته می‌شود که از فاجعه کار مطلع نیستند اما اصرار به گفتن آن دارند.

داستان ضرب المثل:

در روزگار قدیم ساعت و رادیو و تلویزیون نبود که مردم هر وقت دلشان خواست بفهمند ساعت چند است. ماه رمضان که می شد، نبودن ساعت و رادیو و تلویزیون بیشتر معلوم می شد. به همین دلیل، ماه رمضان که می شد، توپ در می کردند. یعنی وقتی که اذان می رسید ، صدای توپ بلند می شد.

معمولاً روی یکی از تپه های دور و بر هر شهر یک توپ جنگی می گذاشتند و دو سه تا سرباز را مامور می کردند که وقت افطار و سحر، گلوله ای توی توپ بگذارند و شلیک کنند. گلوله ها فقط باروت داشتند و به جایی و کسی آسیب نمی رساندند. اما صدای انفجار آن ها آن قدر بلند بود که مردم می توانستند صدای توپ سحر و توپ افطار را بشنوند.

معروف است که در دوره ناصرالدین شاه قاجار شبی از شب‌های ماه رمضان توپچی از شلیک توپ سحر خودداری کرد.مردم پای سفره های سحر نشسته بودند و سحری می خوردند همه منتظر بودند توپ سحر شلیک شود تا دست از خوردن و آشامیدن بکشند. اما انگار آن شب کسی نبود که توپ سحر را در کند.

مردم همان طور که مشغول خوردن سحر بودند، یک باره متوجه شدند تاریکی هوا از بین رفت و صبح روشن فرا رسید.

سر و صدای مردم بلند شد:

- این چه وضعی است؟ چرا توپ در نکرده اند؟

جمعیت زیادی جلو فرمانداری جمع شده بودند. 

امیر توپخانه توپچی خطاکار را در برابر مردم احضار کرد و با خشم از او پرسید: چرا توپ در نکردی؟
توپچی با خونسردی پاسخ داد: قربان به هزار و یک دلیل! اول این که باروت نداشتیم.
امیر توپخانه فوری حرفش را قطع کرد و گفت: همین یک دلیل کافی است و هزارتای دیگر برای خودت باشد.


حکایت ماه:

ملانصرالدین و ان شاءالله

 

روزی همسر ملانصرالدین از او پرسید:

فردا چه می کنی؟

گفت: اگر هوا آفتابی باشد به مزرعه می روم و اگر بارانی باشد به کوهستان می روم و علوفه جمع می کنم.

همسرش گفت: بگو ان شاءا.

ملا گفت: ان شاءا. ندارد فردا یا هوا آفتابی است یا بارانی.

از قضا فردا در میان راه راهن رسیدند و او را کتک زدند.

ملانصرالدین نه به مزرعه رسید و نه به کوهستان و مجبور شد به خانه بازگردد.

همسرش گفت: کیست؟

او جواب داد: ان شاءا. منم.


داستان ماه:

اتوبوس مدرسه

مدرسه‌ای دانش‌آموزان را با اتوبوس به اردو می‌برد. در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک می‌شود که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده می‌شود: حداکثر ارتفاع سه متر»
ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود، ولی چون راننده قبلاً این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل می‌شود، اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده می‌شود و پس از به وجود آمده صدایی وحشتناک در اواسط تونل توقف می‌کند.
پس از آرام شدن اوضاع مسئولین و راننده پیاده شده و از دیدن این صحنه ناراحت می‌شوند. پس از بررسی اوضاع مشخص می‌شود که یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیده‌اند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و اما هیچ کدام چاره‌ساز نبود تا اینکه پسربچه‌ای از اتوبوس پیاده شد و گفت: راه حل این مشکل را من می‌دانم!»
یکی از مسئولین اردو به پسر می‌گوید: برو بالا پیش بچه‌ها و از دوستانت جدا نشو!»
پسربچه با اطمینان کامل می‌گوید: به خاطر سن کم مرا دست کم نگیرید و یادتان باشد که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک به آن بزرگی می‌آورد.»
مرد از حاضرجوابی کودک تعجب کرد و راه حل را از او خواست. بچه گفت: پارسال در یک نمایشگاه معلم‌مان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چگونه عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درون‌مان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در این صورت می‌توانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.»
مسئول اردو از او پرسید: خب این چه ربطی به اتوبوس دارد؟»
پسربچه گفت: اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیک‌های اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.»
پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد.
خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسیر‌های تنگ زندگی است.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آموزش بازی های کودکانه